از هر چه مي‌رود سخن دوست خوشترست

شاعر : سعدي

پيغام آشنا نفس روح پرورستاز هر چه مي‌رود سخن دوست خوشترست
من در ميان جمع و دلم جاي ديگرستهرگز وجود حاضر غايب شنيده‌اي
چون هست اگر چراغ نباشد منورستشاهد که در ميان نبود شمع گو بمير
صحرا و باغ زنده دلان کوي دلبرستابناي روزگار به صحرا روند و باغ
درمانده‌ام هنوز که نزلي محقرستجان مي‌روم که در قدم اندازمش ز شوق
بازآمدي که ديده مشتاق بر درستکاش آن به خشم رفته ما آشتي کنان
وين دم که مي‌زنم ز غمت دود مجمرستجانا دلم چو عود بر آتش بسوختي
ور بي تو بامداد کنم روز محشرستشب‌هاي بي توام شب گورست در خيال
معشوق خوبروي چه محتاج زيورستگيسوت عنبرينه گردن تمام بود
هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورستسعدي خيال بيهده بستي اميد وصل
هيهات از اين خيال محالت که در سرستزنهار از اين اميد درازت که در دلست